جدول جو
جدول جو

معنی یک خایه - جستجوی لغت در جدول جو

یک خایه
(یَ / یِ خا یَ / یِ)
آنکه یک بیضه دارد. اشرج. احدل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یک دانه
تصویر یک دانه
عزیز و بی مثل و مانند، ویژگی گوهر بی نظیر، گردن بندی که میان آن یک دانه مروارید گران بها آویخته شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک رویه
تصویر یک رویه
ویژگی کسی یا چیزی که یک رو دارد، کنایه از بالکل، کلاً، همگی
کنایه از یک سره، کنایه از متفقاً، به اتفاق، کنایه از ساده، بی ریا، کنایه از صریح، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
ناگهان، یکسره
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی که گل های نر و مادۀ آن جدا از هم ولی بر روی یک پایه قرار گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ رَ / رِ)
منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار:
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی.
سعدی.
- کار یک باره، کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن، کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را:
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت (طاقدیس) چیزی همی برفزود
مرآن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.
فردوسی.
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهانبان شدی کار یک باره کن.
فردوسی.
، بالکل. به کلی. بالتمام. کلاً. از همه روی. (یادداشت مؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشت و درآمد
بیم است که یک باره فرودآید دیوار.
رودکی.
سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند.
منجیک.
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
بپرداز و بگشای یک باره چشم.
فردوسی.
چو شیروی بر تخت شاهی نشست
کمر بر میان کیانی ببست
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یک باره شد نیکوییها نهان.
فردوسی.
شهنشاه باید که بخشد بر اوی
چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی.
فردوسی.
اگر بخت یک باره یاری کند
بر این طبع من کامگاری کند.
فردوسی.
خونشان همه بردارد یک باره وجانشان
واندرفکندباز به زندان گرانشان.
منوچهری.
و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست. (منتخب قابوسنامه ص 169).
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ.
سوزنی.
سوبه سو می فکند و می بردش
کرد یک باره خسته و خردش.
نظامی.
یک باره بیفت از این سواری
تا یابی راه رستگاری.
نظامی.
که صاحب حالتان یک باره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.
نظامی.
درآمد ز در دیده بانی بگاه
که غافل چرا گشت یک باره شاه.
نظامی.
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند.
سلمان ساوجی.
، همه با هم. متفقاً. همگی:
خود و دیو و پیلان پرخاشجوی
به روی اندرآورد یک باره روی.
فردوسی.
برآشفت (افراسیاب) با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یک باره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.
فردوسی.
گاه است که یک باره به غزنین خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
، قطعاً. (یادداشت مؤلف) :
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یک باره بدین نادانی.
منوچهری.
، بلاانقطاع و پشت سرهم. (یادداشت مؤلف)، بالمره. پاک. (یادداشت مؤلف). اصلاً:
هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست
آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست.
کمال الدین اسماعیل.
، نتیجهً. مآلاً:
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای
یک باره چوبنگ می خوری سنگ بخور.
سعدی.
، تارهً. (از منتهی الارب). ناگهانی. اتفاقی. دفعهً. ناگهان:
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.
فردوسی.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه).
یک باره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید وهم خر افتاد.
نظامی.
چو گفت اینها میان خلق شیرین
بشد جوش دلش یک باره تسکین.
نظامی.
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.
سعدی.
، به کلی. به طور دائم:
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی.
سعدی.
- به یک باره، ناگهان. دفعهً. تارهً:
همان تشنۀ گرم را آب سرد
پیاپی نشایدبه یک باره خورد.
نظامی.
بفرمود تا لشکر آشوفتند
به یک باره نوبت فروکوفتند.
نظامی.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یک باره رست.
نظامی.
- ، کاملاً. به تمامی:
روا نیست خلقی به یک باره کشت.
سعدی.
- ، به کلی. به طور قطع:
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یک باره گوایی.
منوچهری.
رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ رو یَ / یِ)
دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) :
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه ای به سان قمر.
سنایی.
، پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه، صریح. نص. بی تأویل: وز بهر آنکه رسول (ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامعالحکمتین) .، کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی).
گرخلق جهان منفعت رای تو بینند
یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر.
مختاری (از آنندراج).
چو گویی که یک رویه هستیم یار
چرا زیر و بالا درآری به کار.
نظامی.
- یک رویه شدن رای، جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) :
یک رویه شدآن گروه را رای
کآهنگ سفر کنند از آنجای.
نظامی.
، به معنی ظاهرو روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا).
، بی معارض. (یادداشت مؤلف) :
با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گرجهان گردد یک رویه تو را زیر نگین.
فرخی.
آب انگور بیارید که آبانماه است
کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است.
منوچهری.
- یک رویه شدن، بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن: چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی).
- یک رویه کردن، فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن:
یک رویه کرد خواهدگیتی تو را از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
مسعودسعد.
- امثال:
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه الب ارسلان.
- یک رویه گشتن، فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن: بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود (آلتونتاش) کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی).
- یک رویه گشتن کار کسی را، بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف).
،
{{قید مرکّب}} یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) :
ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل
کز مهر تو هست این دل آتشکدۀ برزین.
مختاری (از آنندراج).
، بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره:
بزرگان به پیش جهان آفرین
نهادند یک رویه سر بر زمین.
فردوسی.
کنون بی گمان تشنه باشد ستور
بدین ده بود آب یک رویه شور.
فردوسی.
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی.
فرخی.
چون خار تو خرما شد ای برادر
یک رویه رفیقان شوندت اعدا.
ناصرخسرو.
نگه کن بدین کاروان هوایی
که پر نور و ورد است یک رویه بارش.
ناصرخسرو.
تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت
برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین.
ناصرخسرو.
ظالمان مکار چون... یک رویه قصدکسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه).
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان.
نظامی.
،
{{صفت نسبی}} برابر و هموار، مصلح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
گنبد. (رشیدی) (برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرا). قبه. (ناظم الاطباء). زیرا که بر نیم بیضۀ مرغ ماند. (انجمن آرا) ، کنایه از فلک به اعتبار آنکه کروی شکل است و همیشه نیم به نظر می آید و نیم از حجاب زمین مخفی می ماند. (غیاث اللغات). کنایه از آسمان ظاهر است که نصف آسمان باشد. (برهان قاطع) :
آن خایه های زرین از سقف نیم خایه
سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر.
خاقانی.
گر عظمت نهد چو جم منظر نیم خایه را
خانه مورچه شود نه فلک از محقری.
خاقانی.
قمارستان چرخ نیم خایه
بسی پرمایه را برده ست مایه.
نظامی.
، نیم کره. (فرهنگ فارسی معین).
- نیم خایۀ چرخ، کنایه ازآسمان است:
ای چتر توزیر سایۀ چرخ
زردی ده نیم خایۀ چرخ.
خاقانی (ازانجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ / یِ)
لالۀ بلور یک شاخه. جار که یک پایه و یک شاخه دارد. قسمی جار که یک کاسه و یک پایه دارد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ نَ / نِ)
پستخانه
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
خایه کشیده. خایه کنده. خواجه سرا. ساده گرد. (آنندراج). اخته.
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ خُ)
خدای واحد. احد. خدای یگانه:
پس ازآفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای.
فردوسی.
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای.
فردوسی.
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای.
فردوسی.
مکافات این بد به هر دو سرای
بیابید از دادگر یک خدای.
فردوسی.
به پیروزی دادگر یک خدای
سر جادوان اندرآرم به پای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک جا. کلاً. تماماً. همه را با هم. (یادداشت مؤلف).
- یک جایی خریدن، یک جا و تمام و کلی خریدن چیزی: آذوقۀ سال را یک جایی می خرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ هََ / هَِ)
مال یک ماه. (یادداشت مؤلف). هر چیز که بر وی یک ماه گذشته باشد. (ناظم الاطباء). گردآمده در فاصله یک ماه و منسوب به یک ماه. به مدت یک ماه:
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی.
رودکی.
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در هر هفته یک ماهه رهی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ سویَ / یِ)
یک سو. منسوب به یک سو. یک طرفه.
- یک سویه کردن، یکسو کردن. یکسو ساختن. فیصل کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب یکسو کردن در ذیل مدخل یکسو شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ لَ / لِ)
منسوب به یک سال، دارای یک سال. (ناظم الاطباء). که سالی بر او گذشته است. که سالی زیسته است. که مدت یک سال عمر اوست.
- یک ساله راه، راهی که به یک سال توان پیمود:
شنیدم به میزان یک ساله راه
بکرد از بلندی به پستی نگاه.
سعدی.
، به مدت یک سال. برای یک سال:
بیاورد گردان کشورش را
درم داد یک ساله لشکرش را.
فردوسی.
بیابان و یک ساله دریا و کوه
برفتیم با داغ دل یک گروه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
صمیمی بی نفاق: یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم هم راست در خلاام و هم پاک در ملا. (مسعودسعد)، متفق بی خلاف: چه ظالمان مکار چون هم پشت شوند و دست در دست دهند و یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند، صریح نص بی تاویل: وزبهر آنک رسول (علیه السلام) میانجی بود میان عالم لطیف و میان عالم کثیف که سخن او از خدای بخلق یک رویه نشایست بودن بهریرا ازاو محکم واجب آمد، پشت وروی یکی مقابل دو رویه: اطلس یکرویه. صمیمی و یکرو شدن، سر و صورت گرفتن منظم گشتن، متفق شدن بی خلاف گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
بی نظیر بیهمتا: نکته وحدت مجوی از دل بی معرفت گوهر یکدانه را در دل دریا طلب. (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک باره
تصویر یک باره
یک دفعه، ناگهان، بکلی
فرهنگ لغت هوشیار
دارای یک کار، که یک کار از او ساخته شود، بی جهت بیخود: فلان خانم یک کاره آمده بود ببیند من و شوهرش دعوا کرده ام یا نه
فرهنگ لغت هوشیار
که دارای یک کارباشد، که یک کاراز او ساسته شود، یک جا یک قلم کلی. یا یک کاسه کردن، یکجا کردن یکجا جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه یک لا داشته باشد مقابل دولایی، نازک بی دوام، لاغرنزار: تن یک کلایی من بازوی توسیلی عشق تومگر رستم دستان زده ای به به به. (عارف)
فرهنگ لغت هوشیار
تخم مرغ، نیمکره، گنبد، آسمان ظاهر که نصف آسمان متوهم است. یا سقف نیم خایه. سقف آسمان: (آن خایه های زرین از سقف نیم خایه سیماب شد چو بر زد سیماب آتشین سر) (خاقانی. سج. 186)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیک خانه
تصویر پیک خانه
پستخانه پست خانه چارپار خانه
فرهنگ لغت هوشیار
بمدت یک سال بطول یک سال: جبرئیل گفت: بهرمویی که براندام تست ثواب یکساله ترادردیوان بنویسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک کاره
تصویر یک کاره
((~. رِ))
بی جهت، بیهوده، کار بی معنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک کاسه
تصویر یک کاسه
((~. س))
یک جا، کلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک خرده
تصویر یک خرده
یک ذره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یک سویه
تصویر یک سویه
یک طرفه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خایه
تصویر بی خایه
آغا
فرهنگ واژه فارسی سره
کسی که بیضه اش ورم کرده باشد، بادفتق
فرهنگ گویش مازندرانی
بی اراده و نااستوار، سست اراده، دمدمی مزاج
فرهنگ گویش مازندرانی
به کسی که دچار عارضه ی باد فتق شود، گویند
فرهنگ گویش مازندرانی
یک باره، یک مرتبه
فرهنگ گویش مازندرانی
مقیاس سطحزمینی باریک با عرضی که گاو شخمی با خیش بتواند در
فرهنگ گویش مازندرانی